طراز یا جامه نگارهای فسایی
کلمه طراز از زبان فارسى مشــتق شده و به معناى رودوزى است، بعد ها به ردایى که با رودوزى تزیین مى شد، اطلاق شد ؛ به خصوص لباسى که با رودوزى، روى آن نوشته هایى ایجاد شده باشد. این لباس توسط حکمران یا فرد عالى مقام پوشیده مى شــد. هم چنین این کلمه به معناى کارگاهى است که این نوع البســه در آن جا تهیه مى شد. این پارچه به صاحب منصبان، ماموران دولتى و بعضافرمانروایان کشــورهاى خارجى اعطا مى شــد و نشــان دهنده رضایت و اعتماد فرمانروا به فرد گیرنده آن بود.
پارچه های نگار جامه یا لباس افتخارى یا همان طراز، از منســوجات نفیس و باارزش در دربار بســیارى از حکمرانان مســلمان بود. بر روى این پارچه، نام ها و ًنشــان هاى خلفا از طریق سوزن دوزى یا شیوه تاپســترى نقش مى شد و در واقع نوشتن نام ها یا اســتفاده از نشان هاى خانوادگى، که مخصوص حکمرانان بود، در حاشــیه لباســى که براى پوشیدن خلفا تهیه مى شد، طراز نام گرفت. این منسوجات براى سلاطین از حریر، دیباى زربفت یا ابریشــم تهیه مى شد. نوشته ها ًغالبا در تار و پود پارچه با نخ هاى گلابتون یا رشته هاى رنگى غیرطلایى، ایجاد مى شــد و رنــگ آنها با رنگ زمینه پارچــه متفاوت بود تا نوشته ها را برجسته تر نمایان سازد.
جغرافیدانان غربی ومسلمان در سفرنامه های خود در خصوص تولیدات وصادرات شهرستان فســـا می نویسند :
(( از فسا انواع جامه ها به نواحی مختلف و بخصوص بغداد صادر می گردد و نیز طراز چند رنگه زر بفت كه در سایر نواحی دنیا مانند آن وجود ندارد و پارچه های پر نقش و نگار ، پارچه های پشمی مخصوص لباس خلفا و رجال دولت ، پرده های نقــاشی و قلابــدوزی ، سراپرده های ابریشمــی و چـرمی ، زیــلو ، سجاده ، گلیم ، سفره ها ، خیمه و خرگاه ، مندیلهای شرابی ، فرشهای عالی، مواد رنگ كردن پارچه ها و جز آن ))
و گای لسترنج در كتاب جغرافیای تاریخی سرزمینهای خلافت شرقی می نویسد:
(( شهر فسا در قرن چهارم دومین شهر مهم ولایت دارابگرد واز حیث بزرگی با شیراز برابر بود ،ساختمانهایی نیكو داشت وچوبهایی كه در ساختمانهای آن بكار می بردند از درخت سرو بود، هوایی سالم و بازارهایی معموربا قلعه وخندق وحومه ای وسیع كه تا بیرون شهر كشیده می شد ورطب ،بادام واترج ومیوه های دیگر آن فراوان بود ……در فسا انواع زریهایی كه نام پادشاه به رنگ آبی وسبز مانندپر طاووس در آن بافتـه می شد.تهیه وشهر فسا به ساختن پارچه هایی از موی بزو پارچه های بافته شده از ابریشم خام نیزتهیه قالی وگلیم، سفره ودستمال ، پرده های قلابدوزی (مخصوصا به رنگهای پر طاووسی كه در میان گلابتون بافته می شد) شهرت فراوان داشت و موادی كه برای رنگ كردن پارچــــه ها استعمال می شد و نیزفرشهای نمد ،خیمه وخــرگاه نیز از فسا صـــادرمی شد))
در مقاله تاریخ نساجی در دوران اسلامی و چنین نوشته شده :
در فسا پارچه پرده ای از ابریشم و پشم با حاشیه های ویژه به صورت اختصاصی برای امرای وقت یافته می شد. یکی از این نمونه ها که بسیار آسیب دیده و امروز در موزه منسوجات واشنگتن نگه داری می شود، مربوط به سال های 127 تا 132 ه. ق است.
با ذکر این پیشینه از هزار و دویست سال قبل به دوران پهلوی اول نقبی می زنیم :
جایی که به نساجی معروف شد ؛ کارخانه سهامی تصفیه پنبه (شرکت جین) در سال 1305 شمسی در چند هکتار از زمین های کنارستان - در مجاورت جوی قنات فیض آباد ، روبه روی باغچه موحدیه - به همت فردی نیک نفس به نام حسامی ساخته شد و با ساخت انبارها و ساختمانی دو طبقه ( بخش اداری در طبقه بالا و بخش کارگاهی آن با ماشین آلات آلمانی یا انگلیسی در پایین) تاسیس وفعالیت خود را آغارنمود.
به دلیل قرار گرفتن این کارخانه در بیرون از شهر ، ساختمان کارخانه با دیوارهای آجری بلند احاطه و راسته ای از درختان توت (پیش رس ) در حاشیه دیوار کاشته شده بود.
آقایان عبدالحسین مدرسی ، علی حقی، دستغیب و ذوالقدر شیرازی ریاست و آقایان سید احمد رهنما ، محمدعلی رستگار ، شیخ محمد جعفر تقوایی و آقای سیاه زاد کارمندی این مجموعه را در سال های مختلف برعهده داشتند وهمیشه پذیرای دانش آموزان فسا و شهرهای مجاور برای بازدید واردوی علمی بودند.
کارخانه نساجی فسا یا کارخونه پنبه پاک کنی( جدا کردن وش ازغوزه پنبه)و به لهجه فسایی نستاجی از قدیمی ترین کارخانه های کشور و فسا ، نشانگر و نمادی زیبا از تاریخ نساجی و بافندگی در شهرستان فسا بود که بنا به کاهش کشت پنبه و به تعطیلی گرایید.
سال ها بعد ، در اثر کم دانی وبی تجربه گی اعضای شورای شهرآن زمان و شهردار وقت ازیک سو و کوتاهی فرمانداری و عدم برخورد دست اندرکاران و فعالین فرهنگ شهر سبب شد تا در عملی شتاب زده ، غیر علمی و فرهنگ زدا ، ساختمان ارزشمند و زیبای مدل قاجاری کارخانه قدیمی تخریب و با در هم رسانی!! چند خیابان وچهارراه، فلکه ای بسازند که مردم به مزاح ابتدا نام چه شود و بعد واژه چه کنم روی آن نهادند تا به این وسیله وبه ضعیف ترین وجه خود به تخریب نساجی اعتراض نمایند.
شوربختانه و با هدف پوشاندن آن اشتباه فراموش نشدنی نام هرچند عظیم و بی همانند غدیر برآن نهادند اما در زبان بسیاری هنوز نام فلکه نساجی رایج است و امیدواریم زمانی برسد که این نام پیشینه دار و هویت بخش ، رسمی گردد.
حال پیشنهاد می نماییم که در این فلکه عریض و طویل . نمادی از ظراز یا نمادهای نساجی بنیان نهند تا با این عمل ، تاریخ پرافتخار وهزار واندی ساله ی صنعت نساجی وبافندگی را در این شهر کهن پاس بدارند و به این وسیله یاد هنر و زحمات توانفرسای بافندگان فسایی از شهری تا عشایری را در ذهن و دیدگان مردمان فسا و گدرندگان از این فلکه به یادگار گدارند.
شایسته نیست در آن سوی جهان بازدید کنندگان از موزه منسوجات واشتگتن از تاریخ پرافتخار نساجی فسا ، نشانی در خود داشته باشند ، اما در این کهن دیار نه نامی نه یادی و نه نشانی ازآن صنعت یافت نشود.
گرچه می دانم به دلیل ضعف حافظه تاریخی ما ایرانیان وبالتبع فسایی ها این پیشنهاد نیز تنها در حد تصدیق و تایید دنبال می شود و بزودی ان را به ورطه فراموشی می گذاریم.
اما همانگونه که امروز و آینده عملکرد اعضای شوراهای شهر و روستا و شهرداران و دهیاران گدشته را در ترازوی نقد می گذارند وبه مدح ویا ذم آنان می پردازند ،دیری نخواهد پایید وجدان های بیدار اجتماع، از یک سو از اعضای محترم شورای شهر وشهردارکنونی و از سوی دیگر از اعضای محترم شورای فرهنگ عمومی ، فرهنگدوستان و فعالان عرصه های فرهنگی واجتماعی و. در این خصوص پاسخ و عملکرد خواهند خواست.
هویت تاریخی را فقط با نوشتن و خواندن نمی توان حفظ نمود برای هویت سازی باید تاریخ را با نمادها و المان های دیدنی برای مردمان به تصویر کشید.
خنب KHONB= خمب = قنب = قمپ = غمپ
خُنب یا قمپ آتشکده درحدود بیست کیلومتری شمال شهر فسا یکی از گردشگاههای عمومی استان فارس تا قبل از دوران خشکسالی های چندساله اخیر بود که جوشش آب بسیار سرد از چشمه های کف آن و وجود فراوان ماهی های قزل آلای در این آبگیر بر زیبایی آن افزوده بود.
این خُنب یا آبگیردر پایین کوه خرمنکوه» در شهرستان فسا و نزدیک جاده محور شیراز - استهبان واقع شدهاست و وجود آثارپیش از تاریخ تا عهد ساسانی در این مکان سبب گردید تا در تاریخ ۱۲ اسفند ۱۳۱۵ به شماره ۲۶۴ بهعنوان یکی از آثار ملی ایران به ثبت برسد.
از آنجا که به شکل یا نوع بنای این آتشکده در کتب سفرنامه و آثار مکتوب جغرافیدانان مسلمان اشاره ای نشده است ، محتمل است آتشکده سنگی دوره ساسانیان که در ضلع جنوبی این خنب یا آبگیر در طی زمان با افزایش آب خنب و افول باورهای زرتشتیان در زیر آب رفته باشد ، به همین دلیل بنای اصلی آتشکده طی سده های گذشته در معرض دید مردمان نبود. متاسفانه علی رغم هشداردلسوزان فرهنگی در زمان لایروبی کف خنب توسط کشاورزان مالک خروجی آب خنب ، در دهه سال 1380 ، ساختمان اصلی آتشکده تخریب گردید و صدها سنگ های تراش خورده ودارای آثار مواد سوختنی بر بدنه آنها از کف خنب به بیرون ریخته شد و ساختمان آتشکده به شدت آسیب دید . اما همان قطعات مکعبی شکل صیقلی وتراش خورده نیز به یغما رفت !!!
اما معنی کلمه خنب یا قمپ چیست و به چع معنایی به کار برده اند:
فرصت الدوله در سفرنامه خود به نام آثار عجم آن را (( خنب KHONB آتشکده نامیده ونوشته است که عوام الناس واهل دهات آن را قمپ می نامند و بعض دیگر به آن خمب می گویند)).
اما میرزاحسن فسایی در فارسنامه ناصری آن را با نام چشمه قنب نامیده است و می نویسد:
قنب ، گودال آب را گویند. ((آب چشمه اگر از زمین گود در آیدو بعد از مسافتی برزمین جاری شود آن را به زبان اهل فارس اگر بزرگ است بَرم و اگر کوچک است آن را قنب بروزن دنب گویند و برم در لغت به معنی استخرو تالاب است. ))
چشمه قنب آتشکده فسا نیم فرسخی مغرب قریه تنگ کرم است در پیرامون این قنب خانه و ایوان ها و کریاس ها(درگاه – دالان-راهرو) داشته که اکنون جز پشته های برهم ریخته از سنگ های تراشیده ونیم تراش باقی نمانده است و آب ان شیرین وگورا نزدیک به پنح آسیاب گردان دارد. ))
لغت نامه دهخدا در خصوص قنب آتشکده همین مطلب فارسنامه ناصری را بی ذکر منبع نوشته است اما واژه قنب را معنای دگری کرده است :
به دیگر سخن دهخدا و سایر منابع واژه نامه کلمه قنب را همان گیاه شاه دانه یا بنگ وحشیش معنی کرده اند.
برنگارنده مشخص نیست دلیل نامیده شدن این خنب به قنب در فارسنامه ناصری چیست .آیا کلمه قنب همانند دهها واژه دیگر در زبان فارسی چند معنایی است یا امکان اشتباه از میرزاحسن فسایی در نوشتن کلمه قنب بجای خنب اتفاق افتاده است که این امر بعید به نظر نمی رسد .
از دیگر سو در مورد پیشینه ساخت خنب آتشکده همانند ساخت شهرفسا ، برخی منابع مجازی ، ساخت این آتشکده را به عهد طهمورث پادشاه پیشدادی یا پسر طهمورث(پارس) نسبت میدهند اما نگارنده منبع مکتوبی که این ادعارا تایید نماید در بررسی های خود ندیده است.
به باور برخی مستشرقان ،در کنار آتشکده ساسانی تنگ کرم آثار متفرقهای از یک شهر ساسانی دیده میشود که از جمله آتشدان ساسانی تنگ کرم است که در پایین کوه تودج ودر سمت راست جاده فسا –استهبان وخنب آتشکده واقع شده است .
این آتشدان که به نظر آندره گدار فرانسوی دروازه ورودی یک شهر یا بنا بودهاست و مردم به دلیل نامشخص آن را سنگ قنبر یا سنگ سلمان نامیده اند در واقع سنگی چهارگوش و یکپارچه، استوار و ایستاده به بلندای تقریبی دومتر است که خود را از حوادث بیشمار روزگار مصون و محفوظ نگه داشته بود اما غارتگران میراث فرهنگی به خیال یافتن گنج در درون ستون در اوایل دهه 80 شمسی با دینامیت آن ستون را تکه تکه کردند . بر روی یکی از سطوح آین آتشدان دایرهای با حروفی حجّاری شده بود که به دلیل فرسایش قرون متمادی از نقوش دورن آن چیزی بر جای نماندهاست. در سطح راس این ستون گودال کاسه مانند کوچکی وجود داشت که به احتمال زیاد محل افروختن آتش بوده و بعید نیست پارهای از زرتشتیان پارس در اینجا ست داشته و آیینهای مذهبی خود را در کنار این اتشدان و آتشکده به انجام میرساندهاند.
اما به نظر نگارنده این آتشدان علاوه بر کاربرد مذهبی ، برای راهنمایی مسافرانی که قصد داشتند از فسا یا شیراز به کرمان بروند نیز نقش میل رهنما را ایفا می کرده به دیگر سخن فانوسی در دل خشکی بود که راهنمای مسافران به سمت چهل چشمه با آب فراوانش ، مسیر ورودی جاده کرمان وآتشکده یا شهرساسانی آنجا بود
آتشکده سنگی (تنگ کرم) در تاریخ ۱۲ اسفند ۱۳۱۵ با شماره ثبت ۲۶۴ بهعنوان یکی از آثار ملی ایران به ثبت رسیده بود.
نکته پایانی اینکه نام خنب در تلقظ مردمان ومسافران ابتدا به خمب تبدیل شده است و همپنین کلمه ه قنب به قمپ و غمپ تغییر یافته است که به نظر می رسد درست آن باشد که به شکل خنب (غمپ ) بکار ببریم تا علاوه بر حفظ نام قدیمی مکان ، گویش محلی این چشمه سار کهن را حفظ ونگهداری نماییم . فسا نامه – جلیل رضازاده
عزیزاله فرهی فرزند یوسف در سال 1297 هجری شمسی در روستای صحرارود فسا متولد گردید
تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در دبیرستان های شاپور و نظام به پایان رسانید ودر سال 1316 وارد دانشکده افسری در تهران شد وی در سال 13 هجری شمسی به کسب درجه ستوان دومی در رسته توپخانه نایل آمد.
در سال ۱۳۱۱ در ایران مدرسه دوساله خلبانی تأسیس گردید و بیست دانشجو پذیرفت. مدرسه خلبانی تا سال ۱۳۲۰ توانست سیصد خلبان تحویل نیروی هوایی بدهد. مدرسه دیده بانی هوایی که دوره آن یک سال بود و آموزشگاه فنی و کارخانه هواپیماسازی شهباز در سال ۱۳۱۲ تشکیل شد.
شوق به پرواز در آسمان بی کران و علاقه به انجام کارهای جدید سبب شد تا عزیزاله فرهی در سال 1319 شمسی برای گدراندن دوره های آموزش خلبانی در آموزشگاه خلیانی به نیروی هوایی منتقل شد و جزو گروه سوم هنگ اکتشافی مرکز در سال 1320 به درجه ستوان یکی خلبان دست یافت.
دو سال بعد (1321شمسی ) افسر دیده بان گروه دوم گردان 1 هنگ 1 اکتشافی گردید و در سال 1325 به فرماندهی دسته گروه چهارم گردان دوم هنگ 1 اکتشافی منصوب شد.
سال1325 خورشیدی سالی است که در بین سالخوردگان عوام فسایی به سال علی کُله ای مشهور است در مورد این سال باید گفت :
قوام نخست وزیر ایران با هدف راضی نمودن روس ها به تخلیه آدربایجان درصد برآمد تا اوضاع مناطق جنوبی ایران را نابسامان و در حال تجریه نشان دهد واینگونه وانمود کند در صورت عدم تخلیه آدربایجان سایر مناطق نیر علم استقلال بر می افرازند و این کار سبب تقویت انگلستان و آمریکا در منطقه خواهد شد، امری که مورد تایید و خواست روسیه نبود. بنابراین پنهانی به قشقایی ها پیام داد تا با تحرکات نظامی و تهدبد کردن به اشغال شهرها در اجرای این ت وی را یاری دهند.
از دیگر سو وجود ناامنی ناشی از خراب های جنگ جهانگیر دوم و رقابت های ایلات خمسه وقشقایی در فارس سبب شد تا برخی از حکام شهرهای فارس در صدد برآیند با هدف حمایت از قوامی ها و قشقایی ها به تجهیز نیرو بپردازند. فسا نیز از این غائله برکنار نبود و میرزا حسین خان سلیمانپور حاکم فسا به جمع آوری تفنگچی از عشایر و روستاییان فسا پرداخت . بیکاری و قحطی سبب شد تا افراد زیادی با هدف کسب درآمد به انها بپیوندند و از سمکت ششده قره بلاغ به سمت نوبندگان و هارم حرکت کنند . اما با وقوع تغییرات ی مورد نظر قوام وتوافق با روس ها در تخلیه آدربایجان در ولایت فارس نیز نیاز به نمایش دادن به آشوب و نامنی به اتمام رسیده تلقی و همه خوانین حاکم تفنگچی ها را مرخص نمودند در شهرستان فسا برخی از تفنگچی ها که مدتی بی دغذغه غدا و آب ومواجب آنها تامین بود به سرپرستی علی کله وقیصر عرب از فرمان شانه خالی کردند و با هدف کسب مال و ثروت در باغ قلعه وکیل که نزدیکشهر فسا بود، رفته و سنگر گرفتند و از بزرگان شهر طلب خراج کردند.
مقاومت سایر صاحب منصبان فسایی و بویژه مردمی که از ناملایمات به ستوه آمده بودند سبب شدتا حمله تفنگچی های وابسته به علی کله به تاخیر افتد. در همین اوان ، باغ قلعه توسط هواپیمایی که بوسیله ی عزیزاله خان فرهی صحرارودی هدایت می شد بمباران گردید . معاون علی کله که قیصر نام داشت کشته شد و علی کله و سایر مهاجمان فرار کردند. که بعدها دستگیر و در علی کله در شیراز به دار اویخته شد.
به پاس رشادت سروان فرهی در این عملیات هوایی ایشان به دریافت نشان درجه سوم سپه مفتخر گردید.
عزیزاله خان فرهی اقسری فوق العاده جدی و در انجام وظیفه همواه عشق وخلاصی از خود نشان می داد. خلبان شادروان سروان عزیزاله فرهی در روز جمعه بیست سوم مرداد سال 1326 در جریان تمرین و مانور در کرج هواپیمایش سقوط نمود ودر عداد شهدای راه ,ظیفه در آمد.
حسینعلی رونقی فرزند مرحوم هاشم رونقی متولد 1312 خورشیدی در محله شیرازیهای شهر فسا می باشند. تحصیلات ابتدایی ومتوسطه در این شهر سپری نموند و از دانش آموختگان دبیرستان روزبهان فسا (دوالقدر بعدی) بودند. ایشان در خصوص تحصیلات عالیه خویش می گویند:من در سال۱۳۳۴ وارد دانشکده پزشکی شدم. ما حدود ۸۹۰ نفر فارغالتحصیل دبیرستانهای شیراز و ایران بودیم که از بین ما ۴۲ نفر توانستند وارد دانشکده پزشکی شیراز شوند. از این ۴۲ نفر، تنها ۳۲ نفر پزشک شدند. از این ۳۲ نفر، ۲۴ نفر به آمریکا برای گرفتن تخصص و فوقتخصص رفتند که من هم جزو این عده بودم.دکترای تخصصی داخلی – فوق تخصص نفرولوؤی و دکترای تخصص پزشکی اجتماعی از از دانشگاه جان هاپکینز رهاورد سفر ایشان برای ادامه تحصیل در آمریکا بوده است .
ازگروه 24 نفری تحصیل کردگان در آمریکا فقط ۹ نفر به کشور خود برگشتند ( ۷ نفر مشغول تدریس در دانشگاه و ۲ نفر بقیه مشغول طبابت) شدند. بعد از یکی- دو سال ۲ نفر دیگر از آمریکا بازگشتند سالها گذشت و با وقوع انقلاب اسلامی، همه پزشکان متخصصی که از آمریکا بازگشته بودند، دوباره کشور را ترک کردند؛. آمار عجیبی هست که البته ارتباط مستقیمی با این بحث ندارد. از این ۱۲ پزشک ساکن ایران هم در سال ۱۳۹۷، فقط یک نفر زنده است اما از آن ۲۰ نفر، ۱۸ نفر زندهاند.
بیمارستانهای سعدی (شهید فقیهی) و نمازی شیراز از اولین مراکز مراقبت بیماران کلیوی در ایران محسوب می شوند. در سال 1344 دکتر حسینعلی رونقی فارغ التحصیل دانشکده پزشکی شیراز که از دانش آموختگان نفرولوژی در آمریکا بود، بعنوان استادیار بخش داخلی فعالیت خود را شروع کرد. تدریس آناتومی، فیزیولوژی و بیماریهای کلیوی به عهده وی گذاشته شد. در آن زمان نارسایی کلیه بیماری کشنده ای محسوب می شد. دکترحسینعلی رونقی در سال 1344 نخستین دیالیز صفاقی را برای بیماری که جراحات شدید داشت و دچار نارسایی حاد کلیه شده بود در بیمارستان سعدی شیراز انجام داد. این دیالیز کاملاً موفق بود و بیمار بهبود یافت و از آن پس اعتماد به این روش درمانی بوجود آمد بطوری که در 6 ماه بعد دیالیز صفاقی در بیماران دیگری نیز انجام شد.
در سال ۱۳۵۰ به همت دکتر حسینعلی رونقی، متخصص بیماریهای کلیه و استاد بالینی بخش داخلی، برنامهریزی برای مرکزی که پروژههای بهداشت و درمان روستایی را اجرا و نظارت کند، آغاز شد وبرای موفقیت این برنامهها لازم بود این مرکز با چارچوبی آکادمیک و در تشکیلات رسمی دانشکده پزشکی ایجاد شود تا بتواند از پشتوانه لازم علمی برخوردار باشد و به صورت یک بخش آموزشی – پژوهشی همطراز با سایر بخشهای دانشکده عمل کند. از این جهت گروه پزشکی اجتماعی با هدف ارتقای آموزش علوم بهداشتی و طب پیشگیری در دانشکده پزشکی، تربیت نیروی انسانی بهداشتی- درمانی از سطح تخصصی تا ردههای میانی و سطوح اولیه، انجام پژوهشهای میدانی و جامعهگرا و کلا سوق آموزش و پژوهش کلاسیک به سمت نوعی جامعنگر و مبتنی بر نیازهای مردم شکل گرفت و ایشان بنیانگذار گروه پزشکی اجتماعی شیراز در سال 1350 وبنیانگذار دانشکده بهداشت کوار و استاد گروه پزشکی اجتماعی کوار نیز هستند
ایشان در گفتگویی نوشته اند :موضوع مهاجرت جمعی پزشکان به آمریکا فکرم را مشغول کرد و در سال ۱۳۵۰ شروع به تحقیق در این باره کردم. به کمک دانشگاه جان هاپکینز که تحقیقات را آنجا شروع کرده بودم، فهرست تمام پزشکان ایرانی ساکن آمریکا دراختیارم قرار گرفت و بعد از بررسی آمارها فهمیدم، ۹۰درصد از فارغالتحصیلان پزشکی شیراز و ۴۰درصد از پزشکان فارغالتحصیل دانشگاه تهران به آمریکا مهاجرت میکنند. در مورد دانشگاههای اصفهان، اهواز و تبریز، این نسبت حدود ۱۰-۱۲درصد بود.آمارها شوکهام کرد. در جریان تحقیقم برای پزشکان زیادی پرسشنامه فرستادم و دلیل ماندنشان در آمریکا را پرسیدم. نتایج تحقیقات را اول در ایران در سال ۱۳۵۱ در اولین و دومین شماره از نشریه نظام پزشکی منتشر کردم. بعد از آن، دانشگاه جانهاپکینز از من خواست همان مقاله را در نشریه پزشکی آمریکا چاپ کنم. به محض انتشار این مقاله در نشریه پزشکی آمریکا، رومه شیکاگوتریبیون مقاله من را چاپ کرد. درواقع ماحصل تحقیقم این بود که تقریبا تمام پزشکانی که به خرج ایران درس میخوانند، در آخر از آمریکا سر درمیآورند.
آن موقعها سفارت ایران در واشنگتن بریده همه رومههای درباره ایران را جمعآوری میکرد. بریده گزارش من به وزارت خارجه و سپس خبر به ساواک رسید. ساواک بدون تحقیق درباره آنچه نوشته بودم، به دانشگاه شیراز دستور داد من را که آن موقع استاد رشته پزشکی بودم به جرم انتشار مطالب علیه امنیت کشور اخراج کنند. دستور اخراج که میرسد، آقای دکتر فرهنگ مهر، رئیس وقت دانشگاه شیراز، درباره من از معاونش، دکتر قوامی، پرسوجو میکند. دکتر قوامی هم جواب داده دکتر رونقی از نظام آموزش پزشکی ایران انتقاد کرده که چرا همه محصولات این نظام باید راهی آمریکا شوند. ظاهرا حرف من از نظر دکتر فرهنگ مهر اشکالی نداشته و اظهار علاقه میکند صحبتهایم را گوش کند. خلاصه اینکه در یکی از جلسات سخنرانی من حاضر شد و آخر سخنرانی در آغوشم کشید و پرسید حاضری همین حرفها را در حضور شاه هم بگویی؟ من خود را پژوهشگر میدانستم و اطمینان داشتم کارهایم مبنای علمی دارد، پس دلیل نداشت از ابراز آنها بترسم. مدتی بعد شاه به شیراز آمد و موقع حضور او در دانشگاه پهلوی دوباره حرفهای قبلیام را تکرار کردم. این را هم بگویم که من در زمانی که هنوز دانشجو نشده بودم، به دلیل ایراد یک سخنرانی در طرفداری از دکتر مصدق، ۶ ماه زندان انفرادی افتاده بودم؛ یعنی میبینید که پرونده مناسبی از نظر امنیتی نداشتم. فراموش نمیکنم وقتی داشتم به شاه گزارش میدادم، چند نفر محافظ او از ترس اینکه گزندی به جان شاه برسد، دورهام کرده و هر حرکتم را مراقب بودند.
-
شاه از من پرسید فکر میکنید این فرار مغزها در آن سالها به چه علت بود؟ . برایش توضیح دادم که اختلاف درآمد زیاد متخصصان در ایران و آمریکا خیلی زیاد است. آن موقع یک پزشک متخصص در ایران ۷۰۰ تومان حقوق میگرفت، اما درآمد او در آمریکا ۷ هزار دلار بود. همچنین دوره سربازی از عوامل مهاجرت دستهجمعی فارغالتحصیلان پزشکی پیش از انقلاب بود. البته به شاه گفتم بعضی دلایل اجتماعی هم وجود دارد اما نمیتوانستم به او بگویم
- بعد از آن شاه به هویدا دستور بررسی و پیگیری داده شد. قرار شد به شاه گزارش بدهند. سربازی ۲ ساله تبدیل به ۱۳ ماه شد. دستور داده شد زمینهای اوقاف دراختیار فارغالتحصیلان پزشکی قرار گیرد و از طرف بانک هم وامهایی به آنها داده شد. حقوق هم از ۷۰۰ تومان به ۴هزار تومان رسید.
پرفسور رونقی که تحت نظارت سازمان بهداشت جهانی در سال 1356 دانشگاه علوم پزشکی فسا را بنیان گذاشتند.
پرفسور رونقی پس از انقلاب به مدت سی سال به آمریکا مهاجرت نمودند و در دانشگاه جان هاپکینر شهر بالتیمور در مریلند آمریکا مشغول فعالیت شدند همچنین استادی افتخاری دانشگاه کالیفرنیا در سن دیگو را نیز برعهده داشتند.در سال 1396 به پیشنهاد ریاست دانشگاه به عنوان عضو افتخاری هیئت علمی با رده ی استادی به همکاری های آموزشی و پژوهشی با این دانشگاه علوم پزشکی فساخواهند پرداخت ایشان و در سال 97 نیمی از دارای خود را برای بودجه های تحقیقات پزشکی همان دانشگاه اختصاص دادند.
پرفسور رونقی مشاور سازمان جهانی بهداشت در ایران و دارای مقالات بسیاری در نشریات خارج وداخل هستند.
دکتر مهراب داراب پور در سال 1338 در دستجه استان فارس متولد شد. دوره دبستان را در دبستان محمدی (ره) گذراند و دوران دبیرستان را در مدرسه فردوسی و حکمت و سپس ذوالقدر با اخذ دیپلم تجربی (طبیعی) طی کرد.
در سال 1356، با انتخاب رشته حقوق برای ادامه تحصیل به تهران آمد. دروس دانشگاهی و حوزوی را همزمان خواند. در دو سال آخر تحصیل حقوق هیچ نمره ای کمتر از عالی (الف) نداشت. پس از پایان تحصیل دوره کارشناسی، به تحصیلات حوزوی خود ادامه داد و در عین حال در دادگستری نیز به عنوان قاضی مشغول به کار گردید و پس از چندین سال علیرغم پذیرش برای تحصیل کارشناسی ارشد در دو دانشگاه معتبر تهران جهت ادامه تحصیل عازم خارج از کشور شد.
او برای کارشناسی ارشد حقوق، دانشگاه منچستر در انگلستان را انتخاب کرد. رساله فوق لیسانس خود را در مورد حقوق حقیقی فروشنده بدون مراجعه به دادگاه» در 300 صفحه به رشته تحریر درآورد که مورد تحسین استادان قرار گرفت. سپس به دوران دکترای خود به راهنمایی پرفسور تونی انتونی دونز بدواً در دورهام (Durham) و سپس در ردینگ (Reading) انگلستان ادامه داد و تحقیقات دامنه داری در مورد حقوق تجارت بین الملل و قراردادها و بیع بین الملل انجام داد و یک سال زودتر از حد معمول از رساله خود در مقابل استادان بزرگ حقوق انگلستان نظیر پروفسور Guest دفاع کرد. نوشته ها، دفاعیات، سرعت در تحقیق، ثمربخش بودن مطالعات و نحوه موفقیت وی در تحصیل، موجب پیشنهاد تدریس و همکاری در امور وکالتی در انگلستان با مزایای فراوان به وی شد که از نظر مادی چشمگیر بود. با وجود این، او با رد این پیشنهادات، با شتاب به ایران آمد. ریاست محترم دانشکده حقوق دانشگاه شهید بهشتی مجدداً جهت تکمیل زبان فرانسه وی را به شهرهای ویشی و تور فرانسه فرستاد که مدتی در آنجا تحصیل نمود.
پس از بازگشت به ایران به عنوان استادیار دانشکده حقوق دانشگاه شهید بهشتی مشغول تدریس شد. ایشان به موازات تدریس، ارائه مشاوره حقوقی به صورت محدود به نهادهای دولتی را نیز در سوابق خود دارد.
در دعاوی بین المللی به عنوان وکیل به تهیه لوایح و دفاع از حقوق ایران پرداخت که در همه موارد ارجاعی، با لطف حق، موفقیت کامل کسب نمود.
عضویت وی در کانون وکلای دادگستری مرکز باعث شد تا در امور وکالتی نیز فعالیت کند و وکالتهای معاضدتی و تسخیری، بدون ارجاع، قابل توجهی را نیز انجام داده ومی دهد.
هرچند دکتر داراب پور شاعر نمیباشد ولی علاقه او به شعر و ادبیات را نباید نادیده گرفت. دیوان شعر او سرمه بر مژگان زیبایی» با مقدمه دکتر جعفر حمیدی، استاد بزرگ ادبیات ایران، مزین شده است.
تالیفات:
مشاغل و سمتهاي مورد تصدي :
1359 – 1364 قاضي دادگستري جمهوري اسلامي ايران 1364 تا كنون
مشاور حقوقي دفتر خدمات حقوقي بين المللي رياست جمهوري 1372 تا كنون
عضو هيات علمي دانشگاه شهيد بهشتي 1372- 1375
مشاور حقوقي بنياد مستضعفان 1372- 1375
وكيل پرونده هاي خارجي بنياد مستضعفان 1372 تا كنون
عضويت در انجمن داوري ايران – عضو مؤسس 1373- 1376
مشاور حقوقي وزارت دفاع 1374
شروع عضويت در كانون وكلاي دادگستري 1374
وكيل پرونده هاي وزارت دفاع در هليوپوليس و كيوبيك و موفقيت در هر دو پرونده و كسب جايزه به علت موفقيت 1374بنيانگذاري كانون بين المللي حقوقدانان مسلمان 1374
مشاور حقوقي شركت هاي وابسته به وزارت نيرو 1375
عضويت در انجمن دفاع از حقوق بشر 1376 – 1379 : مشاور حقوقي صدا و سيما
ار آخرین فعالیتهای منتشر شده از ایشان در سال جاری (1397) تامین هزینه مالی ساخت مدرسه ای در روستای دستجه می باشد.
FASĀ i. Geography and History FASĀ i. Geography and History
The sub-province (ahrestān) of Fasā, with an area of ca. 3,820 km2, is bounded to the north by the ahrestāns of Eṣṭahbān/Estahbān (q.v.) and Shiraz, to the east by Eṣṭahbān and Dārāb (q.v.), to the south by zarrindasht and Jahrom (q.v.), and to the west by Jahrom and Shiraz. It comprises five ahrs (towns or cities): Fasā, edeh and Zāhedahr; five baḵes (districts): edeh, Qarabolāḡ, ībkūh, Nowbandagān, and the markazī (central) baḵ; and eight dehestāns (subdistricts; Wezārat-e kevar, p. 13; Markaz-e āmār, Naqa-ye . . . Fārs).
Only about two-fifths of the area consist of flatlands. The highlands include the mountains of Ḵarmā/an (highest point: 3,5 m above sea level) in the north, Pānaʿl (2,790 m), Gač, and Dehū in the west, and Naṣīrābād (2,066 m) in the southwest (Edāra-ye joḡrāfiāʾī, fasc. 112, s.v. Fasā”). The greater part of the indigenous population is engaged in farming and animal husbandry. Farming and drinking water is supplied by qanāts (underground channels; formerly also called kārīz), deep wells, and a few natural springs. The main agricultural products are wheat (processed in several local flour-mills), barley, cotton, and sugar beet (mostly used in a local sugar factory).
Local industry includes carpet- and gelīm-weaving (Jehād-e sāzandagī, s.v. Fasā”). Plants native to the region which have uses in medicine, industry, etc., include the bādām-e kūhī (mountain almond, Amygdalus scoparia; see BĀDĀM); bana (Persian turpentine tree, Pistacia acuminata); anjīr-e kūhī (mountain fig, Ficus carica spp.; see FIG); golābī-e waḥī (wild pear, Pyrus glabra [?]); dermana (wormwood; semen contra); opopanax; and asafetida. Local wild fauna include boz-e kūhī (Persian ibex, Capra aegagrus; see BOZ), bears, wild boars, leopards, jackals, wolves, and hyenas (Sāzmān-e joḡrāfiāʾī). Gypsum and lime are mined at several places (Wezārat-e maʿāden, pp. 73, etc.). Fasā, the ahrestān’s capital, is situated 1,382 m above sea level at lat. 28 56ˈ N and long. 53 39ˈ E, about 171 km southeast of Shiraz (administrative center of the ostān) and to the northwest of Mt. Ḵommār (1,494 m; Markaz-e āmār, 1993a, p. 41; Sāzmān-e hawā-enāsī, p. 75; Wezārat-e rāh, pp. 153-54; Edāra-ye joḡrāfiā’ī). The earlier name of the town and district, Pasā, before being supplanted by the arabicized form Fasā after the Muslim conquest, was still used in some geographical works in the Islamic period, e.g., in Ebn al-Balḵī (p. 115) and in the Ḥodūd al-ʿālam (tr. Minorsky, 2nd ed., pp. 65, 128, 129; with the ms. variant Basā in Sotūda’s edition, pp. 134, etc.). The nesba to Fasā, now Fasāʾī, was Fasawī (see Samʿānī, ed. Yamānī, s.v. Fasawī”). Samʿānī (ed. Yamānī, II, p. 2) has also mentioned the adjective basāsīrī which, according to him, was the nesba of a Turk, Abu’l-Ḥāreṯ Arslān Basāsīrī, chief of the Turkish [mercenaries] in Baghdad under the caliph al-Qā’em be Amr-Allāh, who later rebelled against the caliph. . . The people of Fārs say and write basāsīrī as the nesba to the town of Fasā.” Yāqūt (Boldān III, pp. 891-92) reports that the original meaning of Fasā. . ., which the ʿAjam [Persians] themselves call Basā, . . . is ‘the north wind’”; then he quotes the following interesting point from the partly preserved Mowāzana bayna’l-ʿArab wa’l-ʿAjam by Ḥamza Eṣfahānī (q.v.): The nesba to Fasā. . . is basāsīrī; [the natives] do not say ‘fasāʾī.’ In their parlance, basāsīr is like [such words as] garm-sīr [warm region”] and sard-sīr [cold region”]. Similarly, the nesba to Kasnā [?], a place near Nāʾīn, is kasnāsīrī.” According to popular traditions, the town of Fasā owed its name to Pasā, a son of Fārs b. Ṭahmūraṯ (or Tahmūraṯ) to whom his father had granted this town (Ebn al-Faqīh, pp. 195-96). Its foundation was attributed to Bahman (q.v.), son and successor of Esfandīār (q.v.) and father of Dārāb (q.v.; Ebn al-Balḵī, pp. 54, 130). But Ḥamd-Allāh Mostawfī (Nozhat al-qolūb, ed. Le Strange, p. 125) has the following legend about Fasā’s development: Originally built by Fasā b. Ṭahmūraṯ Dīvband, it [gradually] fell into ruin. The Kayanid Gotāsb b. Lohrāsb undertook its reconstruction, which was completed by his grandson Bahrām b. Esfandīār, who renamed it ‘Sāsān’ [sic]. At first, it was triangular in shape, but in the time of [the Omayyad governor] Ḥajjāj b. Yūsof Ṯaqafī, his agent (ʿāmel), Āzād-mard, following his orders, changed its shape and reconstructed it.” Apart from these myths, archeological as well as historical linguistic evidence indicates that the antiquity of Fasā goes back at least to the Achaemenid period, when Fasā was an important settlement site with fortifications (Hansman, pp. 299, 302-3, 307) or, in Harold Bailey’s interpretation (p. 311), the southern stronghold of Persia in that period. According to George Cameron (quoted by Bailey, p. 310), the origins of Fasā probably antedate the Achaemenid period Moreover, Aurel Stein, during his archeological explorations in Fārs (November 1933 to May 1934), found prehistoric mounds (mostly belonging to the Eneolithic period) at numerous places in the area of Fasā including, for instance, the Tall-e Sīāh (Stein, p. 153; Vanden Berghe, p. 46; tr., p. 47). The nearby mound of Tall-e Żaḥḥāk (see below) is surrounded by abundant archeological remains and contains archeological strata indicating human settlement in that area in different periods (Hansman, pp. 295, 297). The Islamic period. Towards the end of ʿOmar’s caliphate, in 23/644, the Arab general ʿOṯmān b. Abi’l-ʿĀṣ took Dārābgerd (q.v.) and Fasā peacefully because the hērbadò (Zoroastrian religious leader; see HĒRBAD) of these two towns reached a compromise with him by offering him some māl (money, goods; Balāḏorī, Fotūhá, p. 388). Ebn al-Balḵī has specified the terms of that compromise: [The hērbaḏ of the kūra of Dārābgerd] was a wise and astute man. [When ʿOṯmān’s troops were advancing,] he went out to meet and welcome him, and prevented strife and fights by pledging that the community of the kūra would offer two million dirhams to the Muslims’ bayt al-māl [fisc] in exchange for ʿOṯmān’s amān [immunity from being punished or killed] to them, and that the community would further pay an annual jezya [poll tax or tribute on free non-Muslims under Muslim rule]. After this agreement, ʿOṯmān took the money, and the Arabs went back” (p. 115). But again, under the caliph ʿOṯmān, in 29/650 another Arab general, ʿAbd-Allāh b. ʿĀmer, after he was appointed governor of Baṣra, again dispatched troops to Fārs to conquer Sābūr, Dārābgerd, Fasā, and Eṣṭaḵr (Yaʿqūbī, Taʾrīkò II, p. 192). According to Eṣṭaḵrī (d. 340/951), Fasā was the largest town of the kūra of Dārābgerd, almost as large as Shiraz (then the capital of Fārs), with buildings more spacious than those of the latter, and wide thoroughfares. The buildings were made of mud; the wood mostly used in these was cypress wood. It had a citadel, a moat, and a rabaż (business or market quarter outside the town walls). Its weather was more salubrious than that of Shiraz. Both cold and warm region fruits were produced in the district. The people of Fasā, like those of Kāzerūn, were engaged in overland trade, had thus acquired great wealth, and enjoyed comfort and a life of affluence. The predominant religion in Fasā (as in Shiraz and Eṣṭaḵr) was Sunnism according to the maḏāheb of the people of Baghdad” (pp. 97, 127, 139). Already in 372/982 the author of the Ḥodūd al-ʿālam (ed. Sotūda, p. 134; tr. Minorsky, p. 128) had referred to the economic prosperity of Fasā: Pasā, a large and flourishing towņis a resort of merchants and has abundant merchandise.” Fortunately, Eṣṭaḵrī (p. 442) has itemized the local trade goods that had secured its commercial prosperity: silk cloths, good delicate costumes, besāṭs [tablecloths; qālīs], fūṭas [napkins; towels], way [multicolored silk cloths, sometimes brocaded], precious setrs [curtains; bed sheets], excellent carpets, tablecloths, ḵargāhs [tents worthy of kings], mandīls [handkerchiefs; turban-like headgear], safflower, etc.” In 375/985, Moqaddasī (p. 431) noted that Fasā’s natives were the most righteous, pleasant, and liberal people of Fārs;” that Fasā had a sūq (bazaar street; market) all of wood and a (Friday) mosque larger than that of Shiraz, made of bricks, with two courtyards connected by a roofed passage, designed like those of Baghdad’s Friday Mosque. Fasā sustained a heavy blow in 379/989-90; following the death of araf-al-Dawla īrzīl, the Deylamite overlord of Iraq, during the bloody conflicts in Fārs between his Turkish mercenaries, who constituted the strongest military force in Iraq, and the Deylamite soldiers and mercenaries supporting and guarding his brother and rival Ṣamṣām-al-Dawla Abū Kālījār (see BUYIDS), Abū ʿAlī, the former’s son, with a multitude of Turks took and pillaged Fasā, then one of Abū Kālījār’s headquarters, and killed all the Deylamites there; then they returned to Shiraz and Arrajān to confront Ṣamṣam-al-Dawla (Ebn al-Aṯīr [Beirut], IX, pp. 62-63). In 442/1050 Alp Arslān (q.v.), on his own initiative and without anybody’s knowledge,” decided to raid and pilfer the wealthy town of Fasā, still part of the Buyid dominion. He and his military party secretly reached Fasā through the desert, entered the town, killed a thousand Deylamites and a large number of the common people, plundered a million dinars’ worth [of valuables], took three thousand people captive… and then returned to [Marv in] Khorasan” (Ebn al-Aṯīr [Beirut], IX, pp. 564-65). By the first decade of the 6th/12th century, Ebn al-Balḵī wrote that although Pasā is as large as Isfahaņ, it is in complete disarray, and the largest part thereof in ruiņ abānkāra [tribesmen] had destroyed it; the atābeg Čāvlī had it rebuilt” (p. 130; see also Nozhat al-qolūb, ed. Le Strange, p. 125). Probably on account of its gradual decline, Fasā is seldom mentioned in later chronicles. An event that might have had serious socio-economic and cultural consequences for Fasā is reported many centuries later by Nāmī Eṣfahānī (d. 1204/1789-90; pp. 120-21), chronicler of Karīm Khan (q.v.), founder of the Zand dynasty. Because of the Baḵtīārī tribe’s wrongdoings and unruliness, in 1176/1762-63 Karīm Khan, having decided to punish them, sent separate detachments from Isfahan to raid Baḵtīārī territory to dislodge the Baḵtīāris from their mountain fastnesses and hideaways, and to confiscate their properties. The members of the two branches of the Baḵtīārī tribe, the Haft Lang and the Čahār Lang (see BAḴTĪĀRĪ TRIBE i), when subdued, were forced to migrate to and settle down in the districts of Qom and Fasā respectively. As a gesture of goodwill, Karīm Khan ordered agricultural lands to be provided to the immigrants for farming, and he enrolled in his army the younger or skillful tribesmen. In his Bostān al-sīāḥa (q.v.), Zayn-al-ʿĀbedīn īrvānī (1194-1253/1780-37) has the following remarks remarks about Fasā (p. 387): It is a pleasant townlet … Most of its inhabitants are tājīk…; all of them are Shiʿite and not devoid of mardomī (civility) …Now it includes nearly two thousand houses, and its countryside nearly thirty hamlets and cultivated fields.” A number of notable men were natives of Fasā. In the Sasanian period, according to Ṭabarī (II, p. 893), a dissembler native of Fasā, named Zarāḏot-e Ḵorrakān, had originated a heresy in the Zoroastrian religion, and a group of people had embraced his doctrine; this heresy was suppressed by Ḵosrow Anōīravān [r. 531-74 C.E.] after his dominion was firmly established.” From the Islamic period, Yāqūt has mentioned three notables from Fasā: the famous Muʿtazilite grammarian and litterateur, Abū ʿAlī Fāresī Fasawī (q.v.; 900-987/288-377; the only well-known learned man from Fasā mentioned by Ebn Ḥawqal, p. 267); Abū Yūsof Yaʿqūb b. Sofyān Fasawī (d. 277/890-91), a traditionist who traveled eastwards and westwards to collect aḥādīṯ, and from whom the grammarian Ebn Dorostawayh [q.v.] has transmitted some traditions;” and Abū Sofyān b. Abī Moʿāwīa Fāresī Fasawī, who traveled to Damascus several times to gather Hadiths, and from whom numerous ʿolamāʾ have related traditions (Wūstenfeld, ed., III, pp. 891-92). Some other eminent scholars of Fasā are the aforementioned Ebn Dorostawayh (258-347/871-958), the ayḵ-e aṭṭāḥ Rūzbehān Baqlī (522-606/1157-1209), and, in more recent times, Mirzā Ḥasan īrāzī known as Fasā’ī (1237-1316 /21-98), author of the Fārs-nāma-ye nāṣerī (q.v.). No monuments of architectural or historical significance survive that attest to Fasā’s size and importance in early Islamic times. Two extant shrines are documented by Sayyed Moḥammad-Taqī Moṣṭafawī (pp. 430-31), that of Emāmzˊada Moḥammad and that of Emāmzˊada Ḥasan (see EMĀMZĀDA). While their foundations may be old, both buildings appear to be constructions of the nineteenth, if not the early twentieth, century. The former (Moṣṭafawī, fig. 267) is distinguished by an imposing conical dome, set on a high drum; the latter (Moṣṭafawī, fig. 268) by an entrance portico supported by two columns with moqarnas-decorated capitals. Several kilometers southeast of Fasā is the mausoleum of Sayyed-al-Dīn, with a turquoise-tiled dome; it dates to at least the Safavid period but has undergone subsequent restorations and repairs (Moṣṭafawī, p. 497).
Bibliography (for cited works not given in detail, see Short References”):
H. W. Bailey, Nasā and Fasā,” in Monumentum H. S. Nyberg III, Acta Iranica 6, Leiden, 1975, pp. 309-1Edāra-ye joḡrāfiāʾī-e arte-e…Īrān, Naqa-ye ʿamalīyāt-e motarak (zamīnī): Jahrom [map], repr. Tehran, 1360 ./1981B. Finster, Frühe iranische Moscheen, Berlin, 1994, pp. 16-17, 27-28, 27. Hansman, An Achaemenian Stronghold,” in Monumentum
H.S. Nyberg III, Acta Iranica 6, Tehran and Liège, 1975, pp. 289-.
Jehād-e sāzandagī, Farhang-e eqteṣādī-e dehāt o mazāreʿ: ostān-e Fārs II, Tehran, 1363 ./1984.
Markaz-e āmār-e Irān, Āmārgīrī-e jārī-e jamʿīyat, 1370. Natāyej-e ʿomūmī: koll-e kevar, Tehran, 1372 ./1993a. Idem, Āmārgīrī-e jārī-e jamʿīyat, 1370. Natāyej-e ʿomūmī: ostān-e Fārs, Tehran, 1372 ./1993b. Idem, Naqa-ye taqsīmāt-e kevarī-e sāl-e 1370: ostān-e Fārs [map], Tehran, n.d. M.-T. Moṣṭafawī, Eqlīm-e Pārs, Tehran, 1343 ./1964. Moḥammad-Ṣādeq Nāmī Eṣfahānī, Tārīḵ-e gītīgoā, Tehran, 2nd ed., 1363 ./1984. Sāzmān-e hawā-enāsī-e kevar, Sāl-nāma-ye hawā-enāsī-e… 1359-1360, Tehran, 1365 ./1986. Sāzmān-e joḡrāfīāʾī-e nīrūhā-ye mosallaḥ-e…Īrān, Farhang-e joḡrāfīāʾī-e ābādīhā-ye…Īrān, fasc. 112, Tehran, 1369 ./1980. Zayn-al-ʿĀbedīn b. Eskandar īrvānī, Bostān al-sīāḥa, Tehran, 1315; repr., Tehran, n.d Schwarz, Iran II, pp. 97-100. A. Stein, An Archaeological Tour in the Ancient Persis,” Iraq 3, 1936, pp. 111-225. L. Vanden Berghe, Archéologie de l’Iran ancien, Leiden, 1959; tr. ʿĪ. Behnām, Bāstān-enāsi-e Īrān-e bāstān, Tehran, 1345 ./1966. Wezārat-e kevar, Taqsīmāt-e kevar-e…Īrān, Tehran, 1373 ./1994. Wezārat-e maʿāden o felezzāt, Fehrest-e maʿāden-e kevar, Tehran, 1363 ./1984. Wezārat-e rāh o tarābarī, Daftarča-ye masāfāt o rāhhā-ye kevar, Tehran, 1362 ./1983. (MĪNŪ YŪSOFNEĀD and JUDITH LERNER)
درباره این سایت